من

آشنای همیشگی

من

آشنای همیشگی

به یاد دارم

روزی روزگاری یک دختری بود با یه زندگیه پیچیده که بهش عادت کرده بود از گذشته هاش رد شده بود و یاد گرفته بود در حال زندگی کنه! 

اما زندگی یه نقشه عجیب براش داشت! کسی رو که بیشتر از همه دوست داشت رو ازش گرفت. اون رو برد و ازش فقط یه دنیا خاطره و یه سنگ قبر به جا موند! 

اون دختر تصمیم گرفت از عشقش بنویسه تا یه کم دلش آروم بگیره! افراد زیادی اومدن و نوشته هاش رو خوندن کسایی که باهاش هم درد بودن! در نتیجه اون با خیلیا آشنا شد کسایی که هیچ وقت از یاد نمیبردشون! 

توی این افراد کسایی بودن که روی زندگیش اثر داشتن یا روی زندگیشون اثر داشته! 

اون دختر که یه جورایی یکی یدونه بود و تو این ماجرا چند تا خواهر و برادر پیدا کرد! 

یکی از اینا که شده بود برادرش همیشه آرزوی یه خواهر داشت و مثل یه خواهر دوستش داشت و همه جیز رو بهش میگفت! این دخترم تا جایی که در توانش بود سعی میکرد برادرش رو به خواسته هاش برسونه و بهش کمک کنه! 

برادر این دختر تو یه شهر دیگه درس میخووند و رابطه اصلی اونا از طریق اینترنت بود! البته داداشش گاهی هم بهش زنگ میزد! 

بعد از مدتی این داداش با یه دحتر دوست شد و بهش یه عالمه علاقه مند شد! 

بعد از مدتی اون دختر بهش گفت که دیگه نمیخواد که با آبجیش رابطه داشته باشه وگرنه میره! 

پس اون مجبور بود که بین اون دختر و کسی که مثل خواهرش بود یکی رو انتخاب کنه! از روی عادتش اومد و این موضوع رو به خواهرش گفت و در جواب شنید که باید دختری رو که دوست داره انتخاب کنه و هر وقت که بخواد این آبجی شنونده حرفاشه! 

اون دختر هیچ وقت برادرش رو از یاد نمیبره! هنوز یه صفحه از دفتر برادرش رو داره که در مورد اون نوشته شده بود! هر چی باشه اون داداشیشه! 

البته بازم داداشیش گاهی بهش زنگ میزد و باهاش حرف میزد اما تا مدت ها دیگه ازش خبری نشد! 

بعد از مدت ها یه روز بعد از اینکه نمازش رو خوند اومد و دید روی گوشیش یه میس کال از داداشیش افتاده میخواست به داداشیش زنگ بزنه اما نتونست آخه اعتبار نداشت! با خودش گفت داداشیش حتماً دوباره خودش زنگ میزنه! خودشم نمیدونست چرا اما با دیدن اون میس کال دلش به لرزه افتاده بود و نگران شده بود! هر چی اون شب منتظر شد داداشیش بهش زنگ نزد! 

یه مدتی گذشت و بهش خبر دادن که داداشیش خودکشی کرده! بیچاره تا یه مدت تو شوک بود و چیزی رو که خونده بود باور نمیکرد چند بار خووند تا متوجه نوشته شد! مونده بود چی کار کنه! از اینکه اون روز نتونسته بود تماس داداشیش رو جواب بده ناراحت بود! با خودش میگفت شاید میتونست کاری انجام بده! فقط از این خوشحال بود که داداشیش زنده مونده! 

عجب دوره و زمونه ای شده که یه پسر به خاطر بیکار شدن پدرش خودکشی میکنه! 

داداشیش بعد از مدت ها اومد و براش نوشت که: 

"سلام  

میدونستم میفهمی من کیم! I باعث آشنایی من و تو شد،حالا حق ندارم حتی اسمت رو بیارم با اینکه ازت بدم نمیاد باید بگم از تو بدم میاد،واسه اینکه حداقل خودم رو داشته باشم باید تمام خاطراتم با تو رو دفن کنم،البته اینکارم کردم!
من 
J هستم! Jی که از همه برید از همه ی دخترا! یه N نگه داشت واسه خودش،شاید الان بگی اه دوباره این پیداش شد! ولی من نمیخوام کسی بفهمه که اینجا برات کامنت گذاشتم خواسته ی زیادی نیست،آره M من جمعه خودکشی کردم!
از این دنیا خسته شدم،حقیقش اینه که بابام سره اون قضیه دیگه نمیتونه کار کنه، تقریبا یه ماه هست که بیکار شده، اگه بخواهیم مغازمون رو بفروشیم فوقش 100 یا 150 میلیون دستمون رو بگیره که باهاش نمیشه کاری کرد،
N از این قضایا خبر نداره،نمیدونه من واسه چی خودکشی کردم؟ جدیدن رفتارم هم بد شده، با همه بد میحرفم؛ حتی به N هم فحش دادم، خیلی دوسم داره که وایستاد فقط نگاهم کرد، اون نمیدونه درد من چیه؟
این ترم درسم به خاطر بابام کاملاً  افت کرد،معدلم 1 نمره اومد پایین شد 15.9، تمام غم دنیا ریخته شد تو دلم، فکر میکردم اگه عاشق یکی باشم و اونم عاشقم باشه دیگه زندگی تمومه، ولی تازه فهمیدم زندگی چی هستش؟ گیر کردم
M! میدونم میتونی کمکم کنی،شاید از دستم ناراحت باشی یا ازم بدت بیاد، ولی خواهشاً چند دقیقه همه چیز رو در موردم فراموش کن و چند جمله بهم بگو، اگه بتونی تو بلاگ کامنت بذاری ممنون میشم!" 

آره بعد از مدت ها اومد و دوباره حرفایی که نمیتونست به هیچ کس بگه به خواهرش گفت! همونی که میگه ازش بدش میاد و نمیتونه حتی اسمش رو بیاره! 

اما M براش نوشت: 

" سلام داداشی 

بهت میگم که تو واسه من همونی که بودی. همون داداشی که ازش خداحافظی کردم. به اندازه همون لحظه دوستت دارم همیشه برات دعا میکنم و به فکرتم. واسه درسات دعا میکنم و واسه اینکه بتونی با کسی که دوستش داری بمونی. هنوزم سر حرفم هستم! 

نمیدونم چرا از من بدت میاد و وجودم با اینکه خودت رو داشته باشی تداخل داره اما در حقم یه کم بی انصافی کردی که اینطوری ازم حرف زدی. یعنی من رو نمیشناسی! 

هنوزم باورم نمیشه که داداشی من خودکشی کرده! باورم نمیشه به این راحتی تسلیم شده و نا امید! آخه زندگی مگه فقط همینه؟ 

مگه خدا نیست که تو ناامیدی؟ 

من که میدونم که خدا برای تو هست! میدونم که اگه چشمات رو ببندی میتونی حضورش رو احساس کنی! 

میدونی داداشی جونم یکی بود که میگفت ( زمین گرده! پس هر وقت فکر کردی به آخر خط رسیدی در یه آغاز تازه قرار داری! ) 

زندگی خیلی با ارزش تر از اینه که به خاطر این مسائل بخوای پایانش بدی. تو که این همه مامانت رو دوست داری وقتی داشتی این کار رو میکردی به اون فکر نکردی؟ نگفتی با خودت که اگه این کار رو بکنی چه بلایی سرش میاد؟ 

داداشی فکر کن تو نقطه صفر ایستادی! چیزایی که به خاطرشون زنده ای و دوستشون داری رو بشمار و ببین دلت میاد که ترکشون کنی و دیگه زنده نباشی؟؟؟ 

( زندگی زیباست ای زیباپسند / زنده اندیشان به زیبایی رسند ) 

چرا بدیهای زندگی رو طوری شمردی که باعث شد این کار رو انجام بدی؟؟؟ 

مگه به خدا اعتماد نداری؟ چرا انقدر ساده توی یه امتحان خودت رو مردود به حساب آوردی؟ 

اگه تو خدا رو یادت بره هم اون حواسش به تو هست، کنارته همیشه، بیشتر از هر کسی دوستت داره و به فکرته! وقتی این خدا هست ناامیدی و بریدن از زندگی معنا نداره! 

داداشی هنوزم به معنی کامل زندگی نرسیدی! هنوزم نمیدونی زندگی یعنی چی! اگه معنای واقعی زندگی رو فهمیده بودی و میدونستی زندگی چیه هرگز این کار رو نمیکردی!

داداشی کارت درست نیست که بد اخلاق شدی! اینجوری همه چی رو واسه خودت و بقیه بدتر میکنی! یه کم آروم باش. N که گناهی نداشته که باهاش اینجوری حرف زدی. یادت نره ازش معذرت خواهی کنی! آخه وقتی کسی که دوستش داری باهات این کار رو میکنه با اینکه به خاطر علاقه ات میبخشیش اما دلت بدتر میشکنه! پس اگه دوستش داری حواست بهش باشه و دقت کن که چی بهش میگی! 

اگه واسه اتفاقاتی که داره تو زندگیت می افته کاری از دستت بر نمیاد به خدا توکل کن و سعی کن به اطرافیانت کمک کنی و اگه کاری نیست که انجام بدی باری به دوششون نذاری! 

تو برای آینده ات یه عالمه نقشه و برنامه داری بهشون فکر کن شاید با حوادثی که رخ داده فکر کنی دیگه بهشون نمیرسی اما شاید فقظ باید مسیرت رو عوض کنی. واسه رسیدن به یک مکان شاید ده راه باشه اما برای رسیدن به یه خواسته هزاران راه وجود داره! 

به خدا توکل کن و دلت رو بهش بسپار و حرکت کن خودش تو رو به مقصد میرسونه! شک نداشته باش. دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره. 

یادته که یکی گفته ( من شکست نخوردم بلکه هزار راه پیدا کردم که به نتیجه نرسید! ) 

میبینی داداشی شکست معنا نداره وقتی که هدف مشخص باشه. 

داداشی تو باید همه چیز رو همونطور که هست ببینی و قبول کنی. نه اینکه بترسی و فرار کنی. باید قوی باشی و هر جا لازم شد آماده ی مبارزه باشی. هیچ چیز در این دنیا رایگان به دست نمیاد. باید واسه همه چیز تلاش کرد. گاهی پذیرفتن حقیقت سخته و کنار اومدن باهاش سخت تر! اما این رو یادت باشه که بعضی چیز ها مال گذشته است و فکر کردن بهشون تغیییری در اونها ایجاد نمیکنه و فقط باعث آزار خودت میشه پس همون طوز که اونا از تو عبور کردن تو هم از اونا عبور کن و به فکر یه راه حل برای مشکل فعلی باش نه اینکه برای گذشته غصه بخوری. 

میدونی که ( غصه خوردن واسه چیزی که از دست دادی چیزایی رو که داری ازت میگیره! ) 

اگه حرفی داشتی بازم برام بنویس! منم جوابت رو میدم! 

مراقب خودت باش! بماند که زیر قولت زدی!

----------------------  :-X 

میبینمت" 

 

امیدوارم همه چیز به خوبی و خوشی تموم شه! امیدوارم که برادر این دختره حرفاش رو قبول کنه کارش رو دوباره تکرار نکنه! آخه اون به آبجیش قول داده بود مراقب خودش باشه اما ....

شاید این داستان هم ادامه داشته باشه!

توصیه عمه و خاله

این نامه سر گشاده توسط امیرکبیر یکی از یزرگترین وزیران ایرنی برای شاه آن زمان بعنی ناصرالدین شاه نوشته شده که نشانه شجاعت وی در اعلام حقیقت است. نامه را بخوانید متوجه میشید:


قربانت شوم
الساعه که در ایوان منزل با همشیره همایونی به شکستن لبه نان مشغولم، خبر رسید که شاهزاده موثق الدوله حاکم قم را که به جرم رشاء و ارتشاء معزول کرده بودم به توصیه عمه خود ابقاء فرموده و سخن هزل بر زبان رانده اید. فرستادم او را تحت الحفظ به تهران بیاورند تا اعلیحضرت بدانند که اداره امور مملکت به توصیه عمه و خاله نمیشود.
زیاده جسارت است
تقی